مائده و مادرش نشسته بودند چای میخوردند. مائده گفت باید برم انقلاب مقوا میخوام. مادرش گفت حالا از همین لوازمالتحریری نزدیک خونه بگیر. چرا هر دفعه باید تا انقلاب بری. مائده گفت اونجا همهچی هست مامان. چرا هربار همین رو میگی. مادرش گفت برای اینکه یکبار امتحان نمیکنی از جای دیگه بگیری. انعطاف نداری. مائده گفت دارم. چندبار گرفتم جنسشون خوب نبوده و چایش را سر کشید و بلند شد. توی گوشی قیمت اسنپ و تپسی را چک کرد. مادرش گفت یه وقتایی هم با اسنپ نری چیزی نمیشه. با بیآرتی زودتر میرسی. مائده گفت میدونم ولی گرمه. مادرش گفت چون تند راه میری گرمت میشه. مائده گوشی را گذاشت توی کیفش. لباسش را پوشید و راه افتاد. برای تاکسی زیاد معطل نشد. صندلی جلوی پرایدی نشست. صدمتر جلوتر راننده یک زن دیگر با عینک دودی را سوار کرد. زن دیگر به راننده گفت شماره کارت بدهید لطفا. مائده فکر کرد راننده پول نقد بیشتر دوست دارد یا کارتبهکارت؟ میخواست مسافر بهتری باشد ولی حال کارت به کارت نداشت. پانزده تومان از کیفش درآورد داد به راننده. زن کارت را پس داد و صدای پیامک راننده آمد. زن میخواست جلوی مترو پیاده شود. راننده پرسید جسارتاً جلوی در آسانسور پیاده میشین یا پله؟ زن گفت فرقی نمیکنه. مرد جلوی آسانسور پیادهاش کرد. مائده چون کلمهی جسارتاً را از راننده شنیده بود خوشحال بود. فکر کرد حتما من را هم جلوی پلههای بیآرتی پیاده میکند ولی راننده کلی مانده به پلهها گفت من باید اینجا دور بزنم بیآرتی جلوتره. مائده چون تصمیم داشت منعطف باشد فقط تشکر کرد و در طول مسیر هم تند راه نرفت که عرق نکند. از دور دید که پلهبرقیها خاموشند. به ایستگاه که رسید نگهبان گفت برق رفته باید با کارتخوان پول بدهید. مائده همچنان آرام راه میرفت. توی اتوبوس کولر روشن بود و نسبتا خنک. مائده از اول یک گوشهی خوب برای ایستادن پیدا کرد. حرص نزد برای صندلی. همینکه به سمت انقلاب در حرکت بود راضی بود. حالا نشسته یا ایستاده. بیآرتی درست جلوی مغازهی محبوبش نگه داشت. مائده سریع پرید توی مغازه که از کولر گازیاش نهایت استفاده را ببرد. آنجا چندتا مقوای خیلی بزرگ خرید و کلی رنگ و یک قالب پارافین که برای اولین بار در زندگیاش شمع درست کند. همانجا قیمت اسنپ و تپسی تا خانه را چک کرد. چون دیگر نمیتوانست انعطاف داشته باشد و با آن همه بار سوار اتوبوس شود. راننده که رسید دید شیشهها پایین است. شیشه پایین یعنی کولر خراب است. گفت زود میرسم باد میخورد به صورتم گرمم نمیشود. میخواست انعطاف به خرج دهد. چندجا توی ترافیک ماندند. مائده میخواست از راننده بپرسد کولر نمیزنید؟ ولی خجالت کشید. لباسش چسبیده بود به کمرش. با خودش گفت دو میدهم به راننده. حقش است. خودش میداند گرم است و کولر نزده. بعد فکر کرد اگر کولر خراب باشد چی؟ اگر پول نداشته باشد کولر را درست کند… شش میدهد برای اینکه راننده اولویتش را نگذاشته روی کولر. چراغ سبز شد. هنوز ماشینها حرکت نکرده بودند. چراغ نارنجی شد و راننده لب مرزی از قرمز رد شد. مائده گفت بفرما. از چراغ قرمز هم رد شد. چهار میدهم. آن طرف چهارراه یک ماشین پلیس کمین کرده بود و درست در لحظهای که راننده چراغ را رد کرد پلیس یک ماشین دیگر را گرفت. راننده گفت وای چه شانسی آوردیم. مائده از اینکه راننده از ضمیر ما استفاده کرد حس خوبی گرفت. دلش سوخت یا احساس صمیمیت کرد. گفت هفت میدهم. تعمیر کولر حتما خیلی پول میخورد. وگرنه کی بدش میآید ماشینش کولر داشته باشد. به خانه که رسید راننده گفت روز خوبی داشته باشید. خدا نگهدار. مائده مقواهایش را زد زیر بغلش پیاده شد. توی دلش گفت ده میدهم. باید انعطاف داشته باشم. آدم خوبی بود.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.