پادمه یک ماهی هست که با دوست‌پسرش کات کرده. هنوز بعضی شبها گریه می‌کند. دلش تنگ می‌شود برای روزهای خوب. عصبانی می‌شود از روزهای بدی که تحمل کرده. دوستهای پادمه خیلی هوایش را دارند. مدام می‌پرسند چطوری و پادمه فقط وقتهایی که عصبانی است بهشان می‌گوید چطور است. چون یک وقتهایی از خودش خجالت می‌کشد که رابطه‌ی به آن کصافطی را دو سال ادامه داده و حالا باز دلش تنگ شده. یک شب پادمه خواب دید برگشته خانه‌ی دوست پسرش و می‌خواهد وسایلش را جمع کند. ولی هرچه جمع می‌کند باز یک چیزی جا می‌ماند. خیلی خواب رومخی بود. صبح که بیدار شد کلافه و بغضی بود. رفت در کمدش را باز کرد. هرچیزی هرچیزی هرچیزی که او را یاد دوست‌پسرش می‌انداخت را ریخت توی یک کیسه‌ی سیاه بزرگ و گذاشت دم در. دفعه بعد که دوستش پرسید چطوری؟ بهتری؟ گفت  خیلی. سبک شدم.