ساعتها اینجا می‌نشینم تا نوشتنم بیاید. گاهی می‌روم توی حیاط قدم می‌زنم. گاهی هدفون توی گوش زل می‌زنم به لپتاپ. به آدمها زل می‌زنم. صداها را آنالیز می‌کنم. اینکه یک نفر آنطرفتر شکلات باز می‌کند یا کسی توی آبدارخانه غذا گرم می‌کند. حواسم همه‌جا هست. یک نفر امروز سر جای من نشسته و من خیلی وسطم از نظر خودم. سه بار جایم را عوض کردم تا ببینم کجا حس امنیت بیشتری می‌کنم برای نوشتن. اینکه پشتم دیوار باشد و این حرفها… به مسئول سالن هم غر زدم که یکی سر جایم نشسته. گفت دیر آمدی. فردا هشت نشده می‌آیم. امروز باشگاه بودم. توی باشگاه مهسا جون دعوا کرد با چند نفر. انگار یکی از یک دستگاهی افتاده بود و گفته بود چرا نظارت نمی‌کنید. همه را جر داد. بعد شاگردهایش دورش جمع شدند و دلداری‌اش دادند. گفت من چون سازشگرم و روحیه‌م آرومه آدمها هرچی می‌خوان بهم می‌گن. با این حرف مرزهای سازشگری چند صد متر جابجا شد. وقتی رسیدم کارخانه جای پارک پیدا نمی‌کردم. نیم ساعتی دور می‌زدم و یک کیلومتر دورتر پارک کردم. از آن روزهاست که هیچ چیز جفت‌وجور نمی‌شود. امیدوارم یک داستان بنویسم فقط.