ساعت نزدیک پنج است و من خوب دوام آوردم اینجا. کمی داستان نوشتم. برای ناهار رفتم رستوران و کمی جلوتر از همیشه نشستم. هر روز که می‌روم کمی از دم در فاصصله می‌گیرم. امروز رفتم یک سالاد هم گرفتم به قیمت هفتاد و پنج هزار تومان و با ناهار ضعیفی که برده بودم میل کردم. کمی احساس راحتی بیشتری داشتم امروز. بقیه روزها می‌ترسم سرم را بالا بیاورم و احساس می‌کنم همه نگاهها روی من است. امروز به جاهای دیگر غیر از میز جلویم هم نگاه کردم. توی منو سالاد سزار هم بود که احتمالا یکبار امتحانش کنم. لیلی ساعت سه رسیده خانه. بعد از ناهار یکسر دیگر رفتم کافه رستورن و قهوه خوردم. الان خوابم پریده و تندتر دارم می‌نویسم. یک پسری هم آمده درست روبروی من نشسته. پرسید سرد نیست؟ گفتم چرا من برای همین کت تنم است. گفت من اومدم اینطرف چون اونور سرد بود. می‌خواست توجیه کند که چرا امده دماغ به دماغ من نشسته. پرسید چطور باید کم کنیم کولر را. گفتم کنترلش همینجاهاست. گفت مرسی می‌رم می‌گم کم کنن. گفتم اوکی. سعی کردم نایس و مهربان باشم.  حالا با توجه به غذای خیلی سالمی که سه ساعت پیش برای ناهار خورد گشنه‌ام. یک نصفه کیک دارم که دیشب لونا نصفش را خورد و من با چاقو بریدم لیلی گفت محال است ببرد مدرسه پس آوردم برای خودم. خوردن خوراکی وقتی یکی روبرویت نشسته خیلی سخت است.